Freitag, 2. September 2011

دخترک گلفرش و مادر مهربان بخش ا
 آخ آخ ،که این درد کاش یکی‌ ۲ تا بود ،ای کاش هزار پاره دلم ، نه ۱۰۰ هزار تا دل داشتم که می توانستم این دردها رو توی اون بریزم ،، چه کنم که درد بزرگییست و براشون خیلی‌ کوچیکه، ولی‌ اگه دلهامون رو به هم بسپریم بزرگ می‌شه دردمون کم می‌شه و فرصت یاری به عزیزان محروممون را بیشتر پیدا خواهیم کرد، بمیرم واسه این همه درد ،ای کاش منو تو ما بودیم ملتی یک پارچه بودیم، به جای این همه غم و اند و ه کمی‌ هم شاد بودیم،،،،اگه روزی برسه،، من اونو نقاشیش کنم  روی دیوارها قابش می‌کنم ،اگه آزادی یک لحظه  فقط یک لحظه میشد اونو روی آبهای روان مینوشتمش که به دریای آزاد به دست ماهی‌ها سپرده بشن، جوونه لبخند را به کشت و زارها میبردم که میوه شادی رو با عشق به دختران گًل فروشم بدم تا دیگه اشکی رو در زیر لوای لبخند اجبار  نیازی به ریختنش نباشه و  دخترک گلفروش در پشت میز مدرسه با دست گلی به معلمش در حال  نشسته ،دستشو بالا کنه ، آقا اجازه هست؟ آقا اجازه است موضوع انشا امروز من ،دخترک گًل فروش ، معلم با مهربانی از دختر کوچولو پرسسش میکنه ،میخواهی پای تخته سیاه بیای و انشاعت را برای همه بخوانی ؟؟ دخترک بلند جواب میدهد ،بله آقای معلم، می خواهم قصه دخترک گلفروش را برای همه بخوانم که  بدانند ، روزی روزگاری مردک پیرکفتاری به خانه مان  ایران آمد ، بر خلاف ریشش که سفید بود قلبی اکنده از کینه و خصومت سیاه بود، مردمی بی‌ آلایش و ساده  گول ظاهر فریبنده این روحانی نما را خوردند و با وعده‌های دروغین با نام اسلام و خدا سپری از بلایی جان این مردم ساختند که نگو و نپرس که چه بلاهایی بدها بر سر این مردم بی‌چاره که نیاوردن، نام این دیو سیاه ریش سپید جلا دی‌ بود به نام خمینی که بدها به دیو جماران معروف شد، فعلا داستان مار ضحاک را  باید فراموش کرد، چون اون دوران بچه‌ها مجبور نبودند دست فروشی کنند. آقا یه ادامس بخر ، تو رو به خدا این جوراب رو از من بخر، آقا گًل بدم گلهای زرد دارم رنگ امید به زندگی، هر کی بخره امید و بختش باز می‌شه ، آقا یک گًل بخر.،خانم یک گًل بخر ،  که ناگهان صدای دلخراش بوق ماشینی به گوش رسید و همراهش  فریاد زجه دخترکی را به پهنه آسمان خیابان به گوش مردمی که در پیاده روها  بودند رساند ،دخترک گلفرش نقش در زمین شد ه بود ،و گلهای زرد امیدبخشش پراکنده در اسفا لت‌های داغ  کف خیابان ولو شده بود و ماشینها از روش میگذشتند. بلا فاصله چند نفری دوره وره این دخترک جم شدند ،یکی‌ میگفت این بچه مادر نداره ؟ اون یکی‌ میگفت اینها از بچهای دست فروشند  و کسی رو در این دنیا ندارند ،سومی گفت ،بخدا از این زندگی‌ راحت شد ،ولی‌ نفسهای تند دخترک باعث شد که فریاد مادری طنین اون جّو نا امیدی را از هم بشکنه ،دخترک گلفرش از ناحیه پا صدمه دیده بود انگاری که پایش خورد‌و خمیر شده بود ،در این هنگام اون مادر بچه را بغل کرد و با خود به طرف ماشینش برد که به بیمارستانی برساند، دخترک گلفرش پای خود را در تصادف از دست داده بود، و اون مادر مهربان فرشته ای‌ بود که نه تنها جان اون بچه را نجات داده بود بلکه اون را به فرزند خواندگی قبول کرده بود ، در انتها در پایان انشائ خود از معلم اجازه خواست که بر روی تخت جمله ا‌ی را بنویسد،، بچه‌های کلاس با  کودکان دستفروش در کشوری که نامش را آزادترین کشور در پهنه این جهان مینامند چه می‌گذرد، این را گفت و لنگان لنگان به‌‌ طرف  نیمکت خود رفت، فردای اون روز خبری از اون دخترک گلفروش نشد ،معلم از بچه‌ها سوال کرد، که کجاست چرا نیامده، یکی‌ از دوستان اوی گفت، آقا اجازه ما در راه مدرسه بودیم که یک ماشین ولووی اومد که چند تا پاسدار پیاده شدند و اون دختر را با ضرب شتم  با خودشان بردند ،و اون دختر فریاد میزد ، دختر گفروش را در سرزمین گًل و بلبل به زندان بردند. معلم با شنیدن این پیام از شاگردش بسیار ناراحت و دلرنج شد .و روی تخت سیاه نوشت، امروز روز همبستگیست ، تا آزادی شاگردم  دخترک گلفرش علیه این رژیم آخوندی دست به اعتصاب میزنم. به مادران و پدران و اقوامتان بگویید، که کلاس درس تا آزادی دخترک گًل فروش  تعطیل استانشائ دخترک تمام میشود و لنگان لنگان به طرف میزش بر میگردد.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen